محل تبلیغات شما

داستان های ایرانی



به ذهنم رسید که توی دست آقای فلاحتی،دوست پدرم،یک ساعت خوشگلی دیده بودم که خوشم آمده بود!با عجله و درحالی که هنوز دستم روی دهان فرهاد بود،آمدم بگویمساعت فلاحتی»که از هول،این دو کلمه را قاطی کردم و گفتم:سلامتی!»خواستم بگویمغلط کردم!ساعت فلاحتی»ولی این اشتباه لپی با پیگیری لوس و بی درنگ مریم همراه شد که:چه داداش گلی دارم!آفرین به برادر عزیز باشعورم.» فرهاد هم پی حرف های مریم را گرفت و بعد هم مادر کهمرحبا!می دونستم پسرم چقدر آقاست.» خلاصه،حسابی تو
قسمت اول:روز اعلام نتایج کنکور یک صبح گرم شهریور با صدای جیغ های ممتد شادی مادرم از خواب پریدم:مبارکه!مهندسی برق،امیرعلی!مادر،مبارکه!» حقیر دیشب تا دیروقت،مبهوت شعبده ی جنابژاوی»و دوستان محترم شان بودم و ناامید از قیاس افسوس برانگیز حضرات با نمونه های وطنی،و نیز به دنبال جوابی قانع کننده برای جناب گزارشگر که ساعت دو و نیم شب،یک ریز با فریاد از فرد نامعلومی می پرسید:چه می کنه این داوید ویا؟!» همسن و سال های بنده خوب می دانند اگر خدازده ی بدبختی سر مراسم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ترانه های کوچک غربت پرسش مهر98